۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه

ت ن ه ا ی ی

.
تنهایی
نواختن موسیقی دستان خویش
چشمان بسته
بی قراری سرانگشتان
مو ج های در هم آمیخته ی صدا
هوا دورتر
دیوراها دورتر
پنجره ها دورتر
.
پناه آورده ام به غار
از شکاف دیوار ها آب زبانه می کشد!
فرو خواهد ریخت
بگریزیم
پناه بریم به رود
گیرم که باران گونه ها مان را خیس کند
دست کم تن ها مان را درسته از آب می گیرند
.
شب
آتش بی قرار تر است
یا چشمان من
حکم
از این قرار نبود
تنهایی
چند نفس مانده تا تو
بانو
.

.

۳ نظر:

human being گفت...

وقتی از شکاف دیوار غار تنهایی رودی بخواهد جاری شود... و همه چیز را با خود ببرد... یعنی اینکه این تنهایی، تنهایی پر ثمری است... با همه بودن و نبودن... مثل رود که می رود... و ذره ای از هر کس در دل دارد...


نفس ها را نشمر... به شماره می افتند...
:)

The Little Prince گفت...

من حس می کنم اگه روزی جایی براستی تنها باشم، مثلا جایی میان کویر یا دریا، اولین کارم این باشد که فریاد بزنم آآآآآآآآآ...

ممنونم انسان بزرگ!

human being گفت...

:)

بزرگ یعنی آنقدر کوچک که توی نقطه ی "ن" جا شوی... من که هنوز خیلی راه دارم تا آن نقطه...