۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

هشیاری

خرابی من از سختی گل بود یا لرزش دستان تو؟!
نمی دانم ای سازنده!
تنها می دانم
دیگرمرا با باغ های انگورت کاری نیست
من هنوز مست آن سیب نیم خورده ام که فرشتگانت از رشک، گاز زده بودند

۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

تو

خورشید فرومی رود
که فردا برای تو برآید بانو

این یک شعر عاشقانه نیست

نشان به آن نشان که هزار خورشید در نگاه تو زندانی است...

۱۳۸۹ مرداد ۱۷, یکشنبه

۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه

پیش از شکستن

1
چه تنها شده ام
امشب
بانو

امشب
پشت پنجره چیزی نیست
شده است آینه ی سقف

به کتاب هایم هم
- خواندن نمی دانم امشب -
امیدی نیست

2
با من گریه می کنی؟

3
نه!
تاب اشک تو را ندارم بانو
گرچه لبخندت نیز آرامم نمی کند امشب

تنهایم بگذار
امشب مهربانی تو کار دست دلم می دهد

4
چقدر بی خاطره ام
 
آن وقت ها هم شب بود
آن بالا ماه بود
و تو نزدیک تر بودی
صدایم به تو می رسید
چشم هایت را بهتر می خواندم
این همه تنها نبودم
این همه
آدم دور و برم نبود
چشم هایم
چشم هایم
چشم هایم بانو
می سوزند
می سوزند
می سوزند
تنهایم بگذار
تنهایم بگذار
تنهایم...
بانو
 

۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه

تماشا


پنجره ها
همه نزدیک
پشت هر پنجره
یک کودک
 من
همیشه در زندان

یادت هست بانو
 می گفتی:
"زندانبان همیشه زندانی است"

آرزو می سازم
رویا می بینم
می گریم
قاتی خاطره هایی می شوم که از من خالی است

گاهی در حسرت یک پنجره می میرم
خسته ام از این همه
دیدن

چه کسی
چه کسی می داند بانو؟!


۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه

کیمیاگر- 2

اما بعضی از آنها کمی بیشتر وقت می برد که بیدار شوند.پسر یک به یک آنها را با نام خواند و با عصایش تکان داد.او همیشه اعتقاد داشت که گوسفند ها می توانند زبانش رابفهمند. پس، گاهی بخش هایی از کتاب هایش که احساسی را در او برمی انگیخت، برایشان می خواند یا زمانی دیگر، از تنهایی و شادی یک چوپان در دشت ها برایشان می گفت. گاهی اوقات که ازروستایی می گذشتند، چیزهایی که درآن دیده بود را برایشان توضیح می داد.
اما در چند روز گذشته او تنها از یک چیز برایشان حرف زده بود: یک دختر؛ دختریک بازرگان که در روستایی که حدود چهار روز دیگر به آنجا می رسیدند، زندگی می کرد. او تنها یکبار، سال پیش به آن روستا رفته بود.بارزگان صاحب مغازه ی خشکبار بود و همیشه می خواست که پشم گوسفندان در حضورش چیده شود، چرا که نمی خواست گولش بزنند. دوستی درباره ی مغازه به او گفته بود و او گوسفندانش را آنجا برده بود.
پسر به بازرگان گفت:" من احتیاج دارم کمی پشم بفروشم".
مغازه شلوغ بود، و مرد از چوپان خواست که تا بعد ازظهر صبر کند. برای همین پسر روی پله های مغازه نشست و کتابی از کیسه اش در آورد.
" نمی دانستم چوپان ها بلدند بخوانند." این را صدای دختری پشت سرش گفت.
دختر از نوع دختران منطقه ی اندلس(1) بود، با موهای سیاه لخت، و چشمانی که فاتحان شمال افریقا(2) را تداعی می کرد.
" من اغلب از گوسفندانم بیشتر از کتاب ها یاد می گیرم" او این گونه پاسخ داد. در طول دو ساعتی که آنها صحبت کردند، دختر به او گفت که دختر بازرگان است، و از زندگی اش در روستا گفت، اینکه در روستا هر روز مثل روزهای پیش است. پسر برای او از ییلاقات اندلس گفت و خبرهایی از شهر هایی که در آنها توقف کرده بود. این نسبت به حرف زدن برای گوسفندها تغییر دلپذیری بود.
----------
1- Andalusia
2- Moorish conquerors

۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

فروریختن یک کوه

- دست های من بی پایان است بانو...
  
 
 
 
 
 
- افسوس!
  

نگاه نزدیکی داری شازده!