۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

زندگی

این مطلب را به دعوت  استادم انسان بزرگ 
و براساس فراخوان رهروزندگی  وبلاگ رودرانر نوشتم.

 آره، من می شناسمش، خودشه.همون چشم ها، همون نگاه.با سرعت به من نزدیک می شد. هیجان زده بودم. چیزی توی دستش بود.
یکباره، کلی خاطره برام زنده شد. هنوز یه بچه بودم با دو خواهر و یک برادر دیگه! با پدرش اومده بود.یه پسربچه ی کوچیک با موهای طلایی بلند، و چشمای براق و کنجکاو. راستش یادم نیست چی پوشیده بود. اخه ما خانوادگی به چشم ها و نگاه ها علاقه مندیم. چشم ها همه چیز آدم ها را رو می کنه! فک کنم واسه همین از این عینک سیاه ها میزارن. یک کاسه ی کوچیک دستش بود. گوشت و استخوان ته مونده ی غذا. پدرش گفت:«نترس، برو جلو». و پسرک آروم جلو اومد. با نگاهی مهربان و کمی ترس کودکانه آروم کاسه را خالی کرد جلوی نگاه من. یه نگاه بهش انداختم و شروع کردم به خوردن. بقیه هم اومدن.برادر خواهرامو میگم. پسرک می خندید. بالا پایین می پرید. به ما نگاه می کرد بعد به پدرش و مرتب می گفت:«بابا میخورن! بابا میخورن! من بهشون غذا دادم»«آره پسرم»...
دیگه خیلی بهم نزدیک شده بود. خواستم دمم را تکون بدم، بهش بگم که می شناسمش که یکباره پهلوم تیر کشید. نگاه کردم دیدم سنگ دوم هم داره میاد. یک کم عقب رفتم و با چشمای خیره نگاش کردم. اما سنگ بعدی اومد. فک می کنم آدم ها نگاه ها تو خاطرشون نمی مونه. آروم فرار کردم و چند بار رومو برگردوندم عقب.اما باز هم دنبالم بود. اینقد غرق نگاش شده بودم که متوجه دو تا بچه ی دیگه ای که همراش بودن نشده بودم. هنوز دنبالم می دویدن. با سر و صدای انسان های شکارچی اولیه! سنگ بعدی او مد. جاخالی دادم. دیگه بی خیال پشت سر شدم. با تمام وجودم شروع کردم به دویدن. خیلی دور شده بودم. دیگه صداشونو نمیشنیدم. رفتم پشت یه تپه ی کوچیک دراز کشیدم. نفس نفس می زدم. تمام بدنم درد می کرد. شروع کردم به لیسیدن زخمام. یکی از سنگها بد جور پهلوم را خراش داده بود. چشمامو بستم. شاید بتونم اینجا کمی استراحت کنم.
خاطره ها دوباره اومدن سراغم...
آروم  توی کوچه راه میرفتم که یه پسر بچه منو دید. من نگاهش کردم. پسر بچه شروع کردن به گریه کردن ودویدن. من دنبالش رفتم. می خواستم بگم ... گرچه می دونستم اون زبونمو نمی فهمه. اما ما خانوادگی عاشق بازی کردنیم. اون می دوید و من هم دنبالش با سر و صدا و شادی. که یکباره سنگی بهم خورد. پسربچه خودشو انداخت تو آغوش پدرش. نفس نفس میزد. دلم به حالش می سوخت.کمی دورتر وایسادم و دمم را تکون  دادم. می خواستم بگم من کاری نکردم.« نترس پسرم. ترس نداره که. بیا این سنگو بگیر. بزنش. نترس. بزن». من گیج بودم و فقط نگاه می کردم. پسرک ترسون و لرزون یک سنگ زد اما افتاد جلوی پام. «محکمتر» و... سنگ بعدی خورد به پام. با ناله ای در رفتم. دیگه کنجکاوی فایده ای نداشت.
توی همین خیالات بودم که یکباره حس کردم. موهام داره خیس میشه. تا اومدم خودمو تکون بدم که آب موهامو بپاشم به اطراف، سوزشی عمیق را توی پشتم حس کردم. ترسیدم. کمی از تپه دور شدم. به بالا نگاه کردم. سه تا پسربچه بالای تپه می خندیدند. و دوباره باران سنگ. دوباره شروع کردم به دویدن. دیگه پشت سرم را نگاه نکردم. خیلی که دور شدم، برگشتم به سمت تپه. پسر بچه ها هنوزم بالای تپه بودن.

چند ماه بعد با یک ماشین تصادف کردم. یک پامو از دست دادم. شدم یک سگ شل.

حالا یه گوشه نزدیک خونه های آدم ها درازمی کشم.یه روز یه دختر بچه با مامانش اومد و ته مونده های غذاشو برام آورد. یه روز هم یه پیرزن... .

میگن این روزابا تفنگ افتادن به جون سگ ها. شهرداری جایزه گذاشته...

۱۰ نظر:

human being گفت...

تو که اشک مرا در آوردی... خیلی تاثیر گذار نوشته بودی... خیلی... خصوصا که از زبان خود آن سگ نازنین بود... آن اشاره ها به زبان چشم ها و بازی ... خیلی عالی بود...خیلی خوب نشان می داد که ما چه چیزهایی را در خودمان از بین برده ایم...

البته من فهمیدم چقدر به حیوانات نزدیگکم... من هم اصلا نمی بینم آدم ها چی پوشیده اند اما همه ی داستان زندگی شان را توی چشمانشان می خوانم... یه پست قدیمی هم دارم... پیدایش کردم بهت می گویم...

من هم یه داستان خیلی قدیمی دارم از زبان یه گربه که فقط آخر داستان معلوم می شه راوی گربه است... گربه ای که توی یه زیرزمین محبوسه و بچه ها فردایش مراسم دار زدن او را می خواهند اجرا کنند...

چقدر آدم ها می تونند مثل هم فکر کنند نه؟

باشی همیشه




من لینک این داستان عالیت را می گذارم توی وبلاگ خودم درهمان پست حیوانات... و همچنین درکامنت های وبلاگ رودرانر عزیز هم می گذارم...


every step counts
every word makes a difference

human being گفت...

راستی چرا اسم من اینقدر طولانی وسنگین شده... اینطوری که نمی تونم پرواز کنم!... همان "انسان" خیلیه...خیلی مسولیت داره... نه؟

The Little Prince گفت...

سزاوار این همه نیستم استاد!
می دانم که بدون اسم هم بزرگی، استادی و انسان!
از آن جنس که دشواری وظیفه است.
اما چه کنم که زبان فکر ما واژه هاست.

سپاسگزارم که این همه هوای شاگردتو داری!
چشم براه اون پست قدیمی که گفتی می مونم...
راستی خیلی چیزای جالب تو حرفات بود
چقدر آدم ها می تونند مثل هم فکر کنند نه؟
باید بیشتر وقت بزارم براش...

کیارخ گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
کیارخ گفت...

والا گویا انسان‌ها خیلی‌ می‌تونن مثل هم فکر کنن. لااقل امیدوارم که اینجوری باشه، چون دلم نمیخواد فکرکنم تشابه ایده‌ها در نگارش یک متن به معنی دزدی ادبی‌ یا هرچیز دیگه ایی که می‌شه اسمشو گذاشته. البته قصد جسارت ندارم، فقط قضیه برام عجیب بود.
به هر حال اتفاقه دیگه... میتونه بیفته..
موفق باشین!

-پی نوشت
البته اینم اضافه کنم که دزدی ادبی‌ خیلی‌ حرف سنگینیه در خصوص این مورد. فقط من واژه ی جایگزینی نتونستم پیدا کنم... خلاصه ببخشید

The Little Prince گفت...

کیارخ عزیز
حکایت تشابه ادبی نیست.
زبان یک وسیله است گرچه گاهی واژه ها پیش تر از انسان حرف می زنند.
حکایت نزدیکی اندیشه ها است و همزاد پنداری با زبان واژه ها.
خیلی ها از زبان حیوانات حرف زده اند،شاید از همه معروف تر برای ما سگ ولگرد صادق هدایت باشد - گرچه هدف هدایت بیان فلسفه ی زندگی انسان از دید خویش بوده تا سرگذشت دردهای یک سگ-.
اما اینکه انسان بزرگ می گوید:
"چقدر آدم ها می توانند مثل هم فکر کنند" من این گونه حس می کنم که چیزهای بیشتر و بزرگتری هست.بزرگتر از واژه ها و چینش ها و گوینده ها!

راستی کاغد سفیدتان را دیدم.
ممنون که به اینجا آمدید.

human being گفت...

دزدی
دروغ
خیانت
تهمت
و دیگر هم خانواده های اینها... یک دم خروس دارند که پیداست... که می شود آن را راحت دید... فقط وقتی که در این ساحت کوانتومی باور داشته باشی چیزی به نام اتفاق وجود ندارد... که همه چیز به دلیلی می آید و می رود...
صبح این را جایی نوشتم:

in the eye of crow there is no horizontal lines nor any vertical ones... all things are made of dots... our world is dot dot dot dot... with no borders... all things permeate... all things overlap... all things pass through each other...


وقتی بیشتر از "من" به "ما " فکر کنیم می توانیم گفتگوی روح های خویشاوند را به راحتی از تک گویی دروغ گو ها و دزد ها تشخیص دهیم...


اینجا من ذرات زیبایی از دنیا را می بینم... که خیلی هایشان را قبلا دیده بودم... اینجا من از میان ذراتی عبور می کنم که پیشتر ندیده بودم چنین صادقانه آواز بخوانند...





word verification: expect

حتی این ذهن ماشینی هم با من حرف می زند...


انتظار نداشته باش
از هیچ کس و هیچ چیز جز خودت انتظار نداشته باش

salam گفت...

بسیار زیبا بود، خواندم
بنظر من خیلی خوب می شد اگر در آخر هم اشاره ای نمی کردید به واژه ی سگ چون در خود داستان به گونه های مختلف گرادهایی داده شده که نشان دهنده متکلم بودن سگ است.
اینجوری خواننده لذت بیشتری می برد و نویسنده غیر مستقیم مقصود خود را بیان کرده است.
شاد باشید منتظر کارهای دیگران هستم

به من هم سر بزنید

The Little Prince گفت...

انسان بزرگ
مانند آتش در چوب تنم افتادی.
در آغاز با صدای ترق تروق شروع کردم به شکستن در درون خود، سپس جرقه هایی از تنم برخاست.
من
ما
روح
ساحت کوانتومی
باور...

حس می کنم حرف های زیادی برای نوشتن دارم

محسن فارسانی عزیز
سپاسگزارم
حس می کنم حق با شماست
این تعلیق گاهی بیشتر از واژه ها در ذهن می ماند، مثل پرنده ی تو:
"
پرنده همان است
که همیشه
به احترامش خم می شویم
! و سنگ بر می داریم
"
تو را به لیست دوستانم اضافه می کنم.

human being گفت...

سوختن یک تغییر شیمیایی است...

قابلیت اشتعال خیلی مهم است... آتش همه جا هست...



ننویسی مدیون درخت خواهی شد...
:)