۱۳۸۷ اردیبهشت ۴, چهارشنبه

باران

بانوی من
ببین
پشت پنجره غوغایی است
قطره های پریده رنگ باران
خود را روی تیرگی آسفالت خیابان پهن می کنند
ماشین بی تفاوت، آب گل آلوده را به مسافر خسته می پاشد
مسافر هنوز هم از روی خط خطی های سفید زندگی های پاره را به هم می رساند

اگر بی خیال خط خطی ها می شد
بی خیال چراغ های رنگی
و بی خیال چتر سیاهش
شاید
ماشین ها اینقدر گستاخ نمی شدند

بانوی من می بینی
پشت پنجره غوغایی است
اما تنها قطره های پریده رنگ بی خیال همه چیز شده اند
خودشان را پهن کرده اند روی تیرگی خیابان
روی خط خطی ها
روی چراغ های رنگی
روی ماشین های بی تفاوت
حتا روی چتر سیاه مسافر

کاش من هم می توانستم خیس بخورم
خودم را پهن کنم روی تیرگی خیابان
و ببینم ابرها چگونه از آن بالاها فرو می ریزند

این گونه نگاه نکن
می دانم
می دانم
دیر شده است
خیلی دیر
حتا از این شیشه های شفاف هم نمی توان گذشت
از پنجره نمی توان گذشت
خوب می دانم بانوی من

اما از پنجره ام نمی توانم بگذرم
انگار بیشتر پشت پنجره بوده ام
همه چیزم را پشت پنجره جا گذاشته ام
باید اسباب بازی هایم را بردارم
شاید هنوز یک قاب بی شیشه باشد
شاید چند قطره ی پریده رنگ این سوی پنجره افتاده باشد
بانوی من
بانوی من
بانوی من...

۱۳۸۷ فروردین ۲۶, دوشنبه

رهایی

جان در قفس
دل در قفس
تن در قفس
به رهایی چه امیدی است؟
به خون می نشیند جای شبنم ، گل
صبحگاهان لخته می بندد بر گلبرگ های پریده رنگ
چگونه نفس بکشد گل رنجور با دهان بسته
خود غنچه اگر بود، امیدی به شکفتن بود
پرپر می شود گل به شکفتن دوباره

افسون باد همه را مست فراموشی کرده
گل ها همه در خوابند در باغ
با لخته های خشکیده ی خون بر تن
گبرگ ها نمی دانند بر ساق کدامین گل سوارند
آن ها نام گلشان را هم نمی دانند
و به شاپرکی که گفت " گل را شما می سازید" خندیدند

بیچاره شاپرک مرد
و گل ها که شیون نمی دانند
هنوز هم می خندند
با دهان باز
با لخته های خون بر تن...