۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه

تماشا


پنجره ها
همه نزدیک
پشت هر پنجره
یک کودک
 من
همیشه در زندان

یادت هست بانو
 می گفتی:
"زندانبان همیشه زندانی است"

آرزو می سازم
رویا می بینم
می گریم
قاتی خاطره هایی می شوم که از من خالی است

گاهی در حسرت یک پنجره می میرم
خسته ام از این همه
دیدن

چه کسی
چه کسی می داند بانو؟!


۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه

کیمیاگر- 2

اما بعضی از آنها کمی بیشتر وقت می برد که بیدار شوند.پسر یک به یک آنها را با نام خواند و با عصایش تکان داد.او همیشه اعتقاد داشت که گوسفند ها می توانند زبانش رابفهمند. پس، گاهی بخش هایی از کتاب هایش که احساسی را در او برمی انگیخت، برایشان می خواند یا زمانی دیگر، از تنهایی و شادی یک چوپان در دشت ها برایشان می گفت. گاهی اوقات که ازروستایی می گذشتند، چیزهایی که درآن دیده بود را برایشان توضیح می داد.
اما در چند روز گذشته او تنها از یک چیز برایشان حرف زده بود: یک دختر؛ دختریک بازرگان که در روستایی که حدود چهار روز دیگر به آنجا می رسیدند، زندگی می کرد. او تنها یکبار، سال پیش به آن روستا رفته بود.بارزگان صاحب مغازه ی خشکبار بود و همیشه می خواست که پشم گوسفندان در حضورش چیده شود، چرا که نمی خواست گولش بزنند. دوستی درباره ی مغازه به او گفته بود و او گوسفندانش را آنجا برده بود.
پسر به بازرگان گفت:" من احتیاج دارم کمی پشم بفروشم".
مغازه شلوغ بود، و مرد از چوپان خواست که تا بعد ازظهر صبر کند. برای همین پسر روی پله های مغازه نشست و کتابی از کیسه اش در آورد.
" نمی دانستم چوپان ها بلدند بخوانند." این را صدای دختری پشت سرش گفت.
دختر از نوع دختران منطقه ی اندلس(1) بود، با موهای سیاه لخت، و چشمانی که فاتحان شمال افریقا(2) را تداعی می کرد.
" من اغلب از گوسفندانم بیشتر از کتاب ها یاد می گیرم" او این گونه پاسخ داد. در طول دو ساعتی که آنها صحبت کردند، دختر به او گفت که دختر بازرگان است، و از زندگی اش در روستا گفت، اینکه در روستا هر روز مثل روزهای پیش است. پسر برای او از ییلاقات اندلس گفت و خبرهایی از شهر هایی که در آنها توقف کرده بود. این نسبت به حرف زدن برای گوسفندها تغییر دلپذیری بود.
----------
1- Andalusia
2- Moorish conquerors

۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

فروریختن یک کوه

- دست های من بی پایان است بانو...
  
 
 
 
 
 
- افسوس!
  

نگاه نزدیکی داری شازده!


۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه

کیمیاگر- بخش نخست

پائولو کوئیلو خیلی زود در ایران هم مانند دیگر جاهای دنیا شناخته شد، گرچه ایرانی ها به خاطر برداشت هایی که از کتاب های مولوی داشت و در کتاب هایش به آنها اشاره نکرد، از او رنجیدند. این برگردان نسخه ی انگلیسی کتاب Alchemist با ترجمه ی Alan R. Clarke است.

نام پسر سانتیاگو(1) بود.گرگ و میش به تاریکی می زد که پسر با گله اش به کلیسای متروکه ای رسید. سقف مدتها پیش فروریخته ، و چنار تنومندی در جایی که زمانی محل نگهداری اشیای مقدس بود روییده بود.
تصمیم گرفت شب را آنجا بگذراند. مطمئن شد که همه ی گوسفندها از در مخروبه وارد شدند، سپس چند تکه تخته در مقابل آن قرار داد تا گله در طول شب سرگردان نشود.گرگی در منطقه نبود، اما یک بار حیوانی شب هنگام گم شده بود و پسر مجبور شده بود تمام روز بعد را به جستجویش بگذراند.
کف زمین را با کتش جارو کرد وبا کمک کتابی که به تازگی خواندنش را تمام کرده بود، به جای بالش، دراز کشید.با خودش گفت که باید خواندن کتاب های قطورتری را شروع کند: آنها دیرتر تمام می شوند، و بالش های راحت تری می سازند.
هنوز تاریک بود که بیدار شد و نگاه کرد، او توانست ستاره ها را از میان سقف نیمه ویران ببیند.
با خودش فکر کرد، می خواهم کمی بیشتر بخوابم. آن شب همان رویای هفته ی پیش را به خواب دیده بود و یک بار دیگر پیش از آن که به پایان برسد، بیدار شده بود.
برخاست ، عصایش را بالا برد و شروع کرد به بیدار کردن گوسفند هایی که هنوز خواب بودند. او می دانست ،کمی پس  از بیدار شدنش، بیشتر گله اش نیز به حرکت در می آیند. گویی  نیرویی اسرارآمیز زندگی اش را با  زندگی گوسفندانی که دو سال گذشته را با آنها گذرانده بود و آنها را به جستجوی غذا و آب میان ییلاقات رهبری کرده بود، پیوند می داد.زیرلب گفت" آنها جوری به من عادت کرده اند که برنامه ی زمانی مرا می داند".لحظه ای به فکر فرو رفت، دریافت که ممکن است جور دیگری باشد: او دارد به برنامه ی زمانی آنها عادت می کند.
-----------
1- Santiago