۱۳۸۷ فروردین ۹, جمعه

جدايي

گفت: هیچ کس مثل من نیست‌‌ برو
هیچ دل سنگ تر از این دل من نیست برو
عجب از لب خندان و دیده ی تر دارم
ای دل! جنس تو از گل من نیست برو

۱۳۸۷ فروردین ۷, چهارشنبه

براي بهار

خسته ام
خسته ام بانو
چگونه باور کنم؟
به من بگو
آیا این دست های مرده دوباره سرشار خواهد شد؟
آیا دوباره تپش های قلبم با صدای نفس هایم همگام خواهد شد؟
آیا اندوه سال های بی کسی فراموشم خواهد شد؟
سال های بدون کودکی
سال های بهارهای خاک گرفته
و تابستان های شور
سال های خزان های ابدی
و زمستان های نا امید
گفتی بهار می آید
به من بگو
بهار با هزار رنگ روشن و شاد هم که بیاید
با تن خسته ی من چه خواهد کرد؟

یاد ت هست؟

چند بهار آمد و رفت!

و من هنوز
کودک مرده ی خویش رادر آغوش دارم

جاده ای که نشانم دادی
مرا به جایی نمی برد
و نشانه های تو بیشتر سرگردانم می کند

خسته ام بانو
خسته
کاش می توانستم کودک مرده ام را رها کنم
اما هنوز هم چیزی در نگاه سردش می درخشد
گرچه باران ستاره نیست
اما خدا می داند
شاید...

شاید سهراب مرا هم امید بخشایشی باشد

۱۳۸۶ اسفند ۲۵, شنبه

دنیا

مسافر کدام قصه ای؟

مسافر کدام قصه ی کودکانه ای بانو؟

اینجا کودکان آرام می میرند

غرقه در خون

بی بدرقه ی شیونی یا نم اشکی از پی

بانوی کدام قصه می شوی

که پادشاهان جز به خون سیراب نمی شوند

و جز بر خاکستر نمی خوابند

بانو! به من بگو

اهورا را بر کدام آتش سجده کنم

که بوی باروت و لخته ی خون و پاره ی تن ندهد

به کدام قبله رو کنم

که اهریمنی در برابر وسوسه ام نکند

دست به دامان کدام فروهر شوم

که اهریمن زاده ای کمرش را به خنجری از پشت میهمان نکرده باشد

بانو

بانو

بانو

به من بگو!

مسافر کدام قصه ی کودکانه می شوی بانو؟ ...

۱۳۸۶ اسفند ۲۳, پنجشنبه

سکوت

همه چیز در سکوت اتفاق می افتد

چشم براه پاسخ پرسش های بر زبان نیامده

باور عشق های خیالی

حقیقت این است

همه چیز در سکوت اتفاق می افتد

فریاد های خاموش پشت التهاب یک نگاه

آدم های پیچیده در پتوهای کهنه بر سردر مغازه های بسته ی شب

و پاره های فاسد تن میان کشتارگاه های جنگ

پایان هر صدایی سکوت می آید

و سکوت آغازی است پی در پی

همه چیز در سکوت اتفاق می افتد

انسان ها درسکوت می خورند

در سکوت می خوابند

و در سکوت می میرند

روی سنگ گور نامی است که روزگار آن را محو خواهد کرد

همه چیز در سکوت اتفاق می افتد...

۱۳۸۶ اسفند ۲۱, سه‌شنبه

بانو

بخواب بانوی خسته ی من
بخواب بانوی جوان من

صدای نفسهایم خواب بانو را شکست
بانو با لباس سفید بلند پرچینش به پیشواز من آمد
با چشمانی که باران ستاره بود
با دستانی که نشان آفتاب داشت
کف، قرص و هر انگشت ستیغی، آفتابی به تمامی

بخواب بانوی خاموش من
بخواب بانوی کوچک من

عشق در چشمان بانو لغزید
هوس ریختن داشت
مرا به نام خواند و رفت
با رخت سپید لرزان در بادش
با باد رفت بانو
پیشاپیش باد

بخواب بانوی کوچک
بخواب فرشته ی کوچک خوشبختی

نگاهم هنوز به دنبال باد است
و هنوز می ترسم لرزش نفسهایم خواب تو را بشکند
بانوی چشمان پرستاره

بخواب بانوی خسته ی من
بخواب بانو
بخواب