۱۳۸۷ آذر ۲۶, سه‌شنبه

گلایه

آب
زمزمه
رود

من
زمزمه
اشک

تو
زمزمه
شعر

گذشت
گذشت
گذشت

من از گذشته ام خاطره ی یک رود بزرگ دارم
و این همه دلتنگم
رود با این همه خاطره چه فراخ دلی دارد

زمزمه های من نه رود می شود نه شعر
تنهایی مرا اشکهایم پر می کند

اشک زمزمه ی من است
شعر زمزمه ی تو

بانو
شعر تازه ای بگو
انسان به زمزمه هایش زنده است

۱۳۸۷ آذر ۲, شنبه

طبیعت

گاو زخمی را آب دادم
شیر گرسنه آمد
گاو زخمی را رها کردم
شیر گاو را خورد
سیر که شد خوابید
شیر را با تفنگم کشتم
من همه را دوست می دارم
خودم را بیشتر...

۱۳۸۷ شهریور ۳۰, شنبه

دخترک قرمزپوش

وزیر رفاه و تامین اجتماعی و کودکان پرورشگاه!


تا طلوع آفتاب
غروب هزار ستاره دیدم با چشمان خویش
آفتاب که برآمد
ستاره ای نبود...



۱۳۸۷ شهریور ۱۲, سه‌شنبه

Knowledge

I went
You stayed
We both made mistake
We did not know

۱۳۸۷ مرداد ۲۹, سه‌شنبه

طرح...

واژه ها با نام تو هم قافیه نمی شوند
تو را باید میانه ی کلامم بیاورم
یا از ترسی کودکانه، پشت واژه های مرده پنهان کنم...

۱۳۸۷ مرداد ۱۶, چهارشنبه

پایان...

آهای دشت
پایان تو کجاست؟
آهای دریا
پایان تو کجاست؟
آهای آسمان
پایان تو کجاست؟

دشت گفت: من به کوه می رسم.
دریا گفت: من به ساحل می رسم.
آسمان گفت: من به افق می رسم.

بانوی من
پایان من کجاست؟
-
-
-
هیچ کجا پایان تو نیست انسان...

۱۳۸۷ مرداد ۱, سه‌شنبه

فال حافظ

هش دار که گر وسوسه ی عقل کنی گوش
آدم صفت از روضه ی رضوان به در آیی

۱۳۸۷ تیر ۲, یکشنبه

رقص ناتمام

با همه ی سازهای من برقص
با همه ی سازهای من
برقص بانو

با چشمان بسته برقص
رو به آسمان
بگذار بنگرم حجم صورت ات را
زیر نور ماه

۱۳۸۷ خرداد ۲۰, دوشنبه

۱۳۸۷ خرداد ۷, سه‌شنبه

نان

سرد است
تاریک است
می ترسم
دست هایم می لرزند
بگو
با این جنازه چه کنم؟

می خواهم همه جا باشم
می خواهم همه کس باشم
جای همه بگریم
جای همه بخندم
اینجا جای من خیلی تنگ است

من نان نمی خواهم
از خوشه های گندم بگذر

فریاد های من همه زمزمه می شوند
هیچ کس ترانه ی مرا از بر نیست
اینجا هیچ کس با من نمی رقصد

زمین را دوست نمی دارم
از خوشه های گندم بگذر

گرسنه می مانم
تشنه می مانم
زخم می خورم
کشته می شوم اینجا

می شنوی ؟
از خوشه های گندم بگذر

باور کن دست هایم می لرزند
من نمی خواهم
نه! من نمی خواهم
نمی خواهم خون برادرم را بریزم

پدر!
بیا گندمزار را فراموش کنیم
از خوشه های گندم بگذر

۱۳۸۷ خرداد ۱, چهارشنبه

نوش دارو

1
یک روز بر می گردم
شاید آن روز دیگر مرا نشناسی
بازوبندم را برمی دارم
یادت باشد
بر غریبه ای اگر خنجر کشیدی
نخست بازویش را ببینی
2
یادت رفت بازویم را نگاه کنی
مهم نیست!
امروز بازوبندم را نبسته ام
به نوش دارو نمی رسم
برمن نمازی بگزار.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۴, سه‌شنبه

شهر بانو

صداي گام هاي تو را مي شناسم انگار
کيستي غريبه؟
از کجا مي آيي که نگاهت اين همه آشناست
به من بگو
کجا ديده ام تو را پيش از اين؟

از شهر سياه مي آيم
از شهر سفيد
از شهر راه آهن
از شهر معلق
مسافر شهر شطرنجي ام
با سه فرشته مي آيم از کنار رود بزرگ آرام

از شب شعر مي آيم ، از شهر قصه
از تابستان شرجي نفسگير، از دلهره ي شيرين پاييز ديدار

از شهر سکوت مي آيم
از شهر ناگهان فرياد

از پشت بام شب هاي داغ بيداري
از ميان دود و اشک و ماه
و زمزمه هاي شازده کوچولوي شاملو

از چهار راه شلوغ مي آيم
از کيانپارس روزهاي تعطيل

بوي قليان قهوه خانه ي پارک ساحلي مي دهم
دو سيب
نعناع
پرتقال
و صداي فرهاد که مي خواند
جمعه ها خون جاي بارون ميباره

با همهمه ي مرغ هاي دريايي مي آيم
براي خرده هاي نان

از شهر پيرمرد فالگير و قايق هاي عزادارغروب

غريبه نيستم
کودکي از کودکان گمشده ام
مسافري از مسافران شطرنجي شهر

با چشماني خيس مي آيم
از عشق و خاطره

از شهر تو مي آيم
دستمالي به من بده

بايد اشک هايم را پاک کنم بانو

۱۳۸۷ اردیبهشت ۴, چهارشنبه

باران

بانوی من
ببین
پشت پنجره غوغایی است
قطره های پریده رنگ باران
خود را روی تیرگی آسفالت خیابان پهن می کنند
ماشین بی تفاوت، آب گل آلوده را به مسافر خسته می پاشد
مسافر هنوز هم از روی خط خطی های سفید زندگی های پاره را به هم می رساند

اگر بی خیال خط خطی ها می شد
بی خیال چراغ های رنگی
و بی خیال چتر سیاهش
شاید
ماشین ها اینقدر گستاخ نمی شدند

بانوی من می بینی
پشت پنجره غوغایی است
اما تنها قطره های پریده رنگ بی خیال همه چیز شده اند
خودشان را پهن کرده اند روی تیرگی خیابان
روی خط خطی ها
روی چراغ های رنگی
روی ماشین های بی تفاوت
حتا روی چتر سیاه مسافر

کاش من هم می توانستم خیس بخورم
خودم را پهن کنم روی تیرگی خیابان
و ببینم ابرها چگونه از آن بالاها فرو می ریزند

این گونه نگاه نکن
می دانم
می دانم
دیر شده است
خیلی دیر
حتا از این شیشه های شفاف هم نمی توان گذشت
از پنجره نمی توان گذشت
خوب می دانم بانوی من

اما از پنجره ام نمی توانم بگذرم
انگار بیشتر پشت پنجره بوده ام
همه چیزم را پشت پنجره جا گذاشته ام
باید اسباب بازی هایم را بردارم
شاید هنوز یک قاب بی شیشه باشد
شاید چند قطره ی پریده رنگ این سوی پنجره افتاده باشد
بانوی من
بانوی من
بانوی من...

۱۳۸۷ فروردین ۲۶, دوشنبه

رهایی

جان در قفس
دل در قفس
تن در قفس
به رهایی چه امیدی است؟
به خون می نشیند جای شبنم ، گل
صبحگاهان لخته می بندد بر گلبرگ های پریده رنگ
چگونه نفس بکشد گل رنجور با دهان بسته
خود غنچه اگر بود، امیدی به شکفتن بود
پرپر می شود گل به شکفتن دوباره

افسون باد همه را مست فراموشی کرده
گل ها همه در خوابند در باغ
با لخته های خشکیده ی خون بر تن
گبرگ ها نمی دانند بر ساق کدامین گل سوارند
آن ها نام گلشان را هم نمی دانند
و به شاپرکی که گفت " گل را شما می سازید" خندیدند

بیچاره شاپرک مرد
و گل ها که شیون نمی دانند
هنوز هم می خندند
با دهان باز
با لخته های خون بر تن...

۱۳۸۷ فروردین ۹, جمعه

جدايي

گفت: هیچ کس مثل من نیست‌‌ برو
هیچ دل سنگ تر از این دل من نیست برو
عجب از لب خندان و دیده ی تر دارم
ای دل! جنس تو از گل من نیست برو

۱۳۸۷ فروردین ۷, چهارشنبه

براي بهار

خسته ام
خسته ام بانو
چگونه باور کنم؟
به من بگو
آیا این دست های مرده دوباره سرشار خواهد شد؟
آیا دوباره تپش های قلبم با صدای نفس هایم همگام خواهد شد؟
آیا اندوه سال های بی کسی فراموشم خواهد شد؟
سال های بدون کودکی
سال های بهارهای خاک گرفته
و تابستان های شور
سال های خزان های ابدی
و زمستان های نا امید
گفتی بهار می آید
به من بگو
بهار با هزار رنگ روشن و شاد هم که بیاید
با تن خسته ی من چه خواهد کرد؟

یاد ت هست؟

چند بهار آمد و رفت!

و من هنوز
کودک مرده ی خویش رادر آغوش دارم

جاده ای که نشانم دادی
مرا به جایی نمی برد
و نشانه های تو بیشتر سرگردانم می کند

خسته ام بانو
خسته
کاش می توانستم کودک مرده ام را رها کنم
اما هنوز هم چیزی در نگاه سردش می درخشد
گرچه باران ستاره نیست
اما خدا می داند
شاید...

شاید سهراب مرا هم امید بخشایشی باشد

۱۳۸۶ اسفند ۲۵, شنبه

دنیا

مسافر کدام قصه ای؟

مسافر کدام قصه ی کودکانه ای بانو؟

اینجا کودکان آرام می میرند

غرقه در خون

بی بدرقه ی شیونی یا نم اشکی از پی

بانوی کدام قصه می شوی

که پادشاهان جز به خون سیراب نمی شوند

و جز بر خاکستر نمی خوابند

بانو! به من بگو

اهورا را بر کدام آتش سجده کنم

که بوی باروت و لخته ی خون و پاره ی تن ندهد

به کدام قبله رو کنم

که اهریمنی در برابر وسوسه ام نکند

دست به دامان کدام فروهر شوم

که اهریمن زاده ای کمرش را به خنجری از پشت میهمان نکرده باشد

بانو

بانو

بانو

به من بگو!

مسافر کدام قصه ی کودکانه می شوی بانو؟ ...

۱۳۸۶ اسفند ۲۳, پنجشنبه

سکوت

همه چیز در سکوت اتفاق می افتد

چشم براه پاسخ پرسش های بر زبان نیامده

باور عشق های خیالی

حقیقت این است

همه چیز در سکوت اتفاق می افتد

فریاد های خاموش پشت التهاب یک نگاه

آدم های پیچیده در پتوهای کهنه بر سردر مغازه های بسته ی شب

و پاره های فاسد تن میان کشتارگاه های جنگ

پایان هر صدایی سکوت می آید

و سکوت آغازی است پی در پی

همه چیز در سکوت اتفاق می افتد

انسان ها درسکوت می خورند

در سکوت می خوابند

و در سکوت می میرند

روی سنگ گور نامی است که روزگار آن را محو خواهد کرد

همه چیز در سکوت اتفاق می افتد...

۱۳۸۶ اسفند ۲۱, سه‌شنبه

بانو

بخواب بانوی خسته ی من
بخواب بانوی جوان من

صدای نفسهایم خواب بانو را شکست
بانو با لباس سفید بلند پرچینش به پیشواز من آمد
با چشمانی که باران ستاره بود
با دستانی که نشان آفتاب داشت
کف، قرص و هر انگشت ستیغی، آفتابی به تمامی

بخواب بانوی خاموش من
بخواب بانوی کوچک من

عشق در چشمان بانو لغزید
هوس ریختن داشت
مرا به نام خواند و رفت
با رخت سپید لرزان در بادش
با باد رفت بانو
پیشاپیش باد

بخواب بانوی کوچک
بخواب فرشته ی کوچک خوشبختی

نگاهم هنوز به دنبال باد است
و هنوز می ترسم لرزش نفسهایم خواب تو را بشکند
بانوی چشمان پرستاره

بخواب بانوی خسته ی من
بخواب بانو
بخواب