۱۳۸۸ بهمن ۱۰, شنبه

دریا

چیزی که مرا شاد می کند، وجودی است که در من نمی گنجد، پایان نمی گیرد، دوباره نمی شود و همیشه رازی برای شناختن دارد.

۱۳۸۸ دی ۲۳, چهارشنبه

اگر کلید های پیانو بی انتها باشند...

" وقتي چيزي شروع مي شود، بايد پايان هم داشته باشد. اين يه قانونه ، براي همه ، حتي خدا ! . . . اما خدا چون آغازي نداشته ، پاياني هم نداره . وقتي مي دوني كجا بايد بري ، تا كجا بايد بري ، احتياجي به پرسيدن نداري . وقتي مي دوني با چي سير مي شي و هدفت چيه ، اونوقته كه خودت زمان مرگ خودتو تعيين مي كني . وقتي مي دوني به پايان رسيدي ، ديگه ادامه نمي دي ، حتي اگه بدوني همه مي خوان ادامه بدي ، اونجا آخر كاره و تو برنده اي . تو خودت بازي خودت رو تموم كردي . وقتي با چيزي كه پايان داره زندگي كني ، وقتي به چيزي كه انتهايي داره فكر مي كني ، لذت مي بري و نمي خواي كه از اون فراتر بري ، مي خواي همون جا ساكن بموني ، بدون كوچكترين تكوني . اين خوشبختيه . وقتي تو كارت انتهايي نداري ، وقتي تو زندگيت پاياني نداري ، چطور مي توني داستان زندگيت رو بنويسي ، چطور مي توني آهنگ بسازي ، وقتي كيبورد پيانوت بي نهايت كليد داره . اين انسانه كه انتهايي نداره . براي كارهاش ، براي تلاشش و براي بهتر بودن"


"اين تويي كه بي‌انتهايي، و با اون كليدها آهنگي كه مي‌سازي بي‌انتهاست"  
The Legend of 1900  by :  Guiseppe Tornatore
 []
خسته ام
از آدم ها
آدم هایی که می آیند
و می روند
به آرامی
و به شتاب

 []
چه دنیای بزرگی!
خوانی گسترده برای شناختن!

 پر از کوه ها و دشت ها

بابونه ها و شقایق ها و پامچال ها
بلوط ها وبنه ها
کفشدوزک ها و سنجاقک ها و شپ پره ها

و پر از آدم ها

آدم هایی که می آیند
و می روند
به آرامی
به شتاب

[]
دوباره برایم رویایی بساز
نگاهی
سکوتی
لبخندی
سلامی

مرا راهی کن
جایی دور از اینجا
دور از روشنی
دور از بیداری
دور از آدم ها
آدم هایی که می آیند
آدم هایی که می روند
آرام
شتابان

[]
I don't have enough time to know all the world
I don't have enough time to know you too
I have some time
Let me, spend it for you

[]
خسته ام
خسته ام بانو
از آدم ها
آدم هایی که می آیند
آرام
آدم هایی که می روند
شتابان...

۱۳۸۸ دی ۲۱, دوشنبه

First Day

 دو تا دست
دو تا پا
چشما، گوشا، بینی،...
خوبه
آره مثل اینکه همه چی درسته.



خوش اومدی
یه کم بزرگتره
یه کم سرده،
اما خب، آفتاب که در بیاد گرم میشی!
چشماتو آروم باز کن
نترس
فقط اولش ممکنه یه کم نور چشماتو بزنه
عادت می کنی
گشنه شدی
تشنه شدی
خودتو خیس کردی
فقط گریه کن.
الان یه خرده بامزه ای
بزرگتر که بشی ...
چی؟
عجله نکن
اره
راه هم میری
حرف؟
اره حرف هم میزنی
چی؟
وای چقد سوال می پرسی
نه
خیلی هم بزرگ نیس
خب خیلی چیزاش تکراریه
خودت می فهمی
یکی دیگه اومد
من باید برم
راستی دختری!
از کجا فهمیدم
خب جولابات صولتیه دیگه!

۱۳۸۸ دی ۱۵, سه‌شنبه

۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه

Borders

جایی فرسنگ ها دور از هر آبادی، دور از آدم ها، توی صحرای آفریقا!
آنتوان می دانست شازده کوچولو را کجا روی زمین پیاده کند
-
-
-
تصور کنید! شازده کوچولو از آسمون یکراست می افتاد جایی توی خاورمیانه مثلاً کابل، بغداد، غزه ، یمن یا تهران...
اون وقت...
شما فکر می کنید قصه ی شازده کوچولو چگونه می شد؟!