۱۳۸۷ اردیبهشت ۴, چهارشنبه

باران

بانوی من
ببین
پشت پنجره غوغایی است
قطره های پریده رنگ باران
خود را روی تیرگی آسفالت خیابان پهن می کنند
ماشین بی تفاوت، آب گل آلوده را به مسافر خسته می پاشد
مسافر هنوز هم از روی خط خطی های سفید زندگی های پاره را به هم می رساند

اگر بی خیال خط خطی ها می شد
بی خیال چراغ های رنگی
و بی خیال چتر سیاهش
شاید
ماشین ها اینقدر گستاخ نمی شدند

بانوی من می بینی
پشت پنجره غوغایی است
اما تنها قطره های پریده رنگ بی خیال همه چیز شده اند
خودشان را پهن کرده اند روی تیرگی خیابان
روی خط خطی ها
روی چراغ های رنگی
روی ماشین های بی تفاوت
حتا روی چتر سیاه مسافر

کاش من هم می توانستم خیس بخورم
خودم را پهن کنم روی تیرگی خیابان
و ببینم ابرها چگونه از آن بالاها فرو می ریزند

این گونه نگاه نکن
می دانم
می دانم
دیر شده است
خیلی دیر
حتا از این شیشه های شفاف هم نمی توان گذشت
از پنجره نمی توان گذشت
خوب می دانم بانوی من

اما از پنجره ام نمی توانم بگذرم
انگار بیشتر پشت پنجره بوده ام
همه چیزم را پشت پنجره جا گذاشته ام
باید اسباب بازی هایم را بردارم
شاید هنوز یک قاب بی شیشه باشد
شاید چند قطره ی پریده رنگ این سوی پنجره افتاده باشد
بانوی من
بانوی من
بانوی من...

۶ نظر:

بانوي جشنواره زمستان گفت...

شايد
شايد بشود از آن پنجره تنهايي به جايي رفت كه بشود با خيال راحت
خیس خورد
و پهن شد روی تیرگی خیابان
هيچ وقت دير نمي شود
كسي كه منتظ بوده است، هميشه منتظر است

The Little Prince گفت...

بانو
باید دوباره باران را حس کنم
شیشه ی زمان را نمی توانم بشکنم
صورت را می چسبانم به شیشه
باران که می خورد
شیشه سرد می شود
من حس می کنم

دیگر از روی خط کشی ها نمی گذرم
شاید یک روز خودم را پهن کنم روی تیرگی خیابان
شاید...

فریاد می زنم:
"می خواهم خیس بخورم"

human being گفت...

هوم... پس سیاره ی این شازده کوچولو این شکلیه... سیاره ای که از جنس شعر باشه ... توی آسمون شب های ابری هم پیداست...

شازده... می دونستی شیشه یه سیال خیلی خیلی خیلی کنده... شاید... همون طور که صورتت را چسبانده ای به آن، خیلی آهسته ... کم کم از آن عبور کنی... فکر می کنم تو می توانی
چون خیلی پشت پنجره بوده ای و خیلی چیز ها را دیده ا ی .. خیلی چیز ها را می دانی...

The Little Prince گفت...

سلام انسان
پشت پنجره می بینمت
سفر یه روز تموم میشه

سپاسگزارم...

بانوي جشنواره زمستان گفت...

دل من يه نوشته جديد مي خواداز شازده كوچولوي ناشناس

The Little Prince گفت...

سلام بانو
پادشاه قصه ها را مي نوشتم
شب هاي بسيار خلوت کردم...

ناتمام ماند

من هم چشم براه يک شعرم از بانو