۱۳۸۷ فروردین ۲۶, دوشنبه

رهایی

جان در قفس
دل در قفس
تن در قفس
به رهایی چه امیدی است؟
به خون می نشیند جای شبنم ، گل
صبحگاهان لخته می بندد بر گلبرگ های پریده رنگ
چگونه نفس بکشد گل رنجور با دهان بسته
خود غنچه اگر بود، امیدی به شکفتن بود
پرپر می شود گل به شکفتن دوباره

افسون باد همه را مست فراموشی کرده
گل ها همه در خوابند در باغ
با لخته های خشکیده ی خون بر تن
گبرگ ها نمی دانند بر ساق کدامین گل سوارند
آن ها نام گلشان را هم نمی دانند
و به شاپرکی که گفت " گل را شما می سازید" خندیدند

بیچاره شاپرک مرد
و گل ها که شیون نمی دانند
هنوز هم می خندند
با دهان باز
با لخته های خون بر تن...

۲ نظر:

مسعود گفت...

سلام شازده کوچولو
چرا اینقدر خونین و مالین؟

The Little Prince گفت...

روزگاری بود
اکنون نیست

کاش چشم هامان آن قدر سو داشت که می دیدیم

گذشته مان را نمی دانیم
غنچه ایم
بزرگ می شویم
بی آن که بدانیم
بی آن که ببینیم
گل می شویم
و درمی یابیم
دیر در می یابیم

کاش چشم هامان آن قدر سو داشت که می دیدیم

سلام مسعود جان
مال گذشته ها بود
زمانی که بیشتر درد را می دانستم.