۱۳۸۷ آذر ۲۶, سه‌شنبه

گلایه

آب
زمزمه
رود

من
زمزمه
اشک

تو
زمزمه
شعر

گذشت
گذشت
گذشت

من از گذشته ام خاطره ی یک رود بزرگ دارم
و این همه دلتنگم
رود با این همه خاطره چه فراخ دلی دارد

زمزمه های من نه رود می شود نه شعر
تنهایی مرا اشکهایم پر می کند

اشک زمزمه ی من است
شعر زمزمه ی تو

بانو
شعر تازه ای بگو
انسان به زمزمه هایش زنده است

۴ نظر:

human being گفت...

ایستاده بودم
رود می رفت
در کناره ها آرام و در میانه خروشان؛
زمزمه هایش را می شنیدم
و اشک هایش را که به گونه هایم شتک می زد، پاک می کردم؛
و بارها از خودم پرسیدم:
رود، آن شعر خروشان قلبش را برای که فریاد می کند؟

--------

شازده آمدم چیز دیگری بنویسم... چیز دیگری شد... هم شعرقشنگتت و هم نوشته ی من... انگار رودی اینجا بود ...و هیچ گاه نمی توانیم رودی را دوبار ببینیم... هر دیدار، دیدار تازه ای است، نه؟

راستی خیلی فکر کردم به آن دست های دراز و پیچان که دنیا را می توانند در آغوش بگیرند...خیلی زیبا گفته بودی اما دلم گرفت... آیا روزی همه دست در دست هم می گذارند؟ یا همیشه دستمان کوتاه خواهد ماند؟

باشی همیشه... زمزمه گر...
دلتنگی ها همیشه هستند

human being گفت...

زمزمه گر که گفتم یعنی شاعر... وقتی که اشک هایت واژه می شوند...

زمزمه هایت هم شعرند و هم رود...
کنار بعضی رودها خیلی ها می آیند برای تماشا... بعضی رود ها هم پنهانند در جنگلی بکر یا کوهستانی مرتفع...

The Little Prince گفت...

انسان بزرگ
شاید رود، دست دراز و پیچان خداست...
که فراموش نکنیم
که باور کنیم

شعر خروشان قلبش شاید این است:
" ای انسان هرچه در آسمان ها و زمین است به تسخیر تو در آوردیم. "

سپاسگزارم

باشی همیشه...فریادگر...

ناشناس گفت...

کمی درباره بانو بگو
آیا واقعی است؟
یا ساخته ذهن؟
که اگر ساخته ذهن است با خودت بد کردی!