۱۳۸۷ آذر ۲, شنبه

طبیعت

گاو زخمی را آب دادم
شیر گرسنه آمد
گاو زخمی را رها کردم
شیر گاو را خورد
سیر که شد خوابید
شیر را با تفنگم کشتم
من همه را دوست می دارم
خودم را بیشتر...

۲ نظر:

human being گفت...

وای شازده چه کردی... اینقدر ساده و اینقدر حرف...

اما این تو نیستی... نمی دانم چرا احساس می کنم این ها را می بینی... و رنج می بری که چرا طور دیگری نیست... کسی که خودش را بتواند ببیند دیگر خودش نیست... کسی والاتر از آن خود توی آینه است... کسی که توی شعر توست خودش را بیشتر دوست ندارد... خودش را هنوز ندیده... اما تو که او را می بینی بیشتر از خودش دوستش داری... نمی دانم منظور این کلاغ الکن را می فهمی یا نه...

آگاه شدن به طبیعت خود... اختیار می آورد... آن وقت این قصه هزار جور دیگر هم می تواند اتفاق بیفتد... یکی گاو را نمی بیند... یکی می بیند و او را سر می برد... یکی مرهم بر زخمش می گذارد ... یکی دیگر بی تفاوت رد می شود...

یکی مقداری از گاو سر بریده را به شیر می دهد ... یکی همان اول شیر را می کشد... یکی از گاو دفاع می کند... شاید خوراک شیر هم بشود... یکی فرار می کند...

می بینی چه کرده ای ... یه قصه نوشتی که هزار تا قصه توی دلش دارد...

The Little Prince گفت...

سلام
انسان بزرگ
کلاغ ها رساترین صداها را دارند
و طبیعت انسان
از وقتی که آگاه شد
غریب ترین طبیعت هاست
هرگز نمی توانی بگویی فلان کس با یک گاو زخمی یا یک شیر گرسنه چه می کند!

ممنونم!