۱۳۸۷ خرداد ۲۰, دوشنبه

تمدن




۸ نظر:

human being گفت...

وای شازده داغون کردی ما را که...
می دونی خیلی خیلی سال پیش قبل از انقلاب توی کتاب درسی دوره ی راهنمایی عکس هایی از قبایل مختلف چاپ شده بود با عکس هایی از آداب و رسومشان... از همین ها که لبهایشان را اینطوری بشقاب می گذارند...آنها که حلقه های مختلف به گردن می انداختند از بچگی و وقتی بزرگ می شدند گردن درازی داشتند که حلقه های فلزی داشت... و چیزهای دیگه... من هم توی عالم بچگی می نشستم ساعت ها و آنها را نگاه می کردم...و فکر می کردم و خودم را جای آنها می گذاشتم... این که چطوری بچه ی بیچاره را می گرفتند و توی دهنش این چیزها را میگذاشتند... البته ... می دونستم تدریجیه... بعد هم از خودم می پرسیدم این همه شکنجه برای چی... بعد تعجب می کردم که چرا ما همه آدمیم اما اینقدر فکر هایمان با هم فرق داره... حتی زیبایی هم اینقدر برایمان متفاوت است... بعد به خودم می گفتم حتما دیگه اینها یه مدت دیگه می فهمند که آدم های دیگه چقدر راحت تر زندگی می کنند و زندگی شان تعییر می کند... و پیش خودم می گفتم کاش کسانی که پیش آنها می روند به آنها آگاهی بدهند...
و حالا می بینم آدم بزرگ ها واقعا... یه چیزیشون میشه... از تمدن این چیزها نصیب آنها شده؟
پس اون آگاهیه کجاست؟
آن وقت گریه ام می گیره... و به خودم می گم اصلا اون آگاهیه کجاست؟ پیش کیه؟ چرا فکر میکنی کسانی که غیر از اون ها بودن، آگاه تر بوده اند...
دیگه از خودم لجم می گیره ...
و یه جور دیگه هم از همه ی آدم بزرگ ها که همراه با بزرگ شدن جاه طلب تر و خودخواه تر می شوند و هیچ ارزشی برای هیچ انسانی قائل نیستند و فقط به فروختن کالاهایشان فکر می کنند...
وای...ببخش...
دیگه از این عکس های کلاغ داغون کن نگذار که قار قار کلاغ ها که در بیاد دیگه سر می برند!!!(ب را با فتحه بخوان نه با ضمه!)
:)
باشی همیشه... آگاهی دهنده

The Little Prince گفت...

آدم بزرگ سلام
قار قار کلاغ ها را دوست دارم
چون به یادم می آورد چیزهایی را که گاهی فراموش می کنم.
آرزو می کنم روزگاری فرا برسد که عکس ها دیگر ...

مسعود گفت...

علاوه بر چیزی که کلاغه گفت بدوی بودن زبان و تکامل نیافتن آن موجب فکر نکردن و نیندیشیدن می شود.رابطه میان زبان و آگاهی بسیار مهم و حساس است .

The Little Prince گفت...

مسعود جان
جایی خوندم که بدون زبان نمی شه فکر کرد.
که تمام اندیشه های انسان با زبان در مغزش شکل می گیره.

فیلم بابل را دیدی؟ خیلی حرفا داره.

ممنون

human being گفت...

آره این رابطه ی تفکر و زبان خیلی با اهمیت است.... بعد من فکر می کنم که معلوم شد چرا من اینقدر باهوشم!چون خیلی حرف می زنم...
قار قار
از شوخی گذشته... خیلی از داشتن دوستانی مثل شما خوشحالم... دوستتان دارم...
فقط کاش این شازده کوچولو اینقدر پشت پنجره نمی ماند و می آمد توی خیابان...
یا شازده، حداقل اون چیزهایی را که می نویسی از توی این پنجره بینداز بیرون ما بخونیم... سانسورشان نکن.
می بینی! کلاغ ها غیبگو هم هستند...
:)

The Little Prince گفت...

آدم بزرگ!
من فکر می کنم کلاغ ها پیشگو هم هستند.
گاهی حس می کنم مرا پیش از خودم می بینی.
من هم خوشحالم...

هوس مبهم گفت...

چه عکس آدم بزرگانه ای
:(

The Little Prince گفت...

آره!
راستی راستی این آدم بزرگ ها چقدر عجیبند.

هوس مبهم!
یاد مزه ی ترش و شیرین آب نبات های دروان بچگی افتادم که ترش و شیرینش خیلی هم با هم قاطی نشده بود.
بعد رفتم توی وبلاگت و خوندم:
" گس و ناشناخته"
من هم بارها تجربش کردم
مثل یه خاطره ی دور که نمی دونی مال کی و کجاس، اما همیشه می تونی پشت یه مه ملایم ببینیش.
یا مثل عشقی که ازش فرار می کنی.
...
تو را به لینک هام اضافه می کنم.