۱۳۸۷ خرداد ۱, چهارشنبه

نوش دارو

1
یک روز بر می گردم
شاید آن روز دیگر مرا نشناسی
بازوبندم را برمی دارم
یادت باشد
بر غریبه ای اگر خنجر کشیدی
نخست بازویش را ببینی
2
یادت رفت بازویم را نگاه کنی
مهم نیست!
امروز بازوبندم را نبسته ام
به نوش دارو نمی رسم
برمن نمازی بگزار.

۷ نظر:

مسعود گفت...

در دلمان صلح ست و
بر زبان سلام
اگر دوباره آمدی
دست به دست
دل به دل
گل گره
ما به بازوی کسی نگاه نمی کنیم

human being گفت...

سهراب کشون وقتی بشه خودکشی سهراب ... یعنی چی ؟
فکر می کنم تهمینه های معاصر سهل انگاریشان از تهمینه اصلی هم بیشتر بوده... او گذاشت خامی به جنگ پختگی برود و مکرر فریب بخورد... امروزی ها لجبازی هم به آن اضافه کرده اند...
این وسط، این خامی که پخته نمی شود دل آدم را به درد می آورد...
شازده کوچولویی که به سیاره اش بر نمی گردد...

The Little Prince گفت...

مسعود جان!
آرزو می کنم همیشه این گونه باشی...

The Little Prince گفت...

انسان بزرگ
خوشحالم که اینجایی...

اگر تو یادت رفته باشد بازویم رابنگری
اگر من یادم رفته باشد بازوبندم را ببندم
آن وقت ...
شاید خنجر سرنوشت باشد
مثل سهراب

human being گفت...

و چه می شود که یادمان می رود شازده؟ چه می شود؟

The Little Prince گفت...

شاید بزرگ می شویم.
بزرگترها خیلی چیزها را فراموش می کنند.
خیلی چیزها را...

human being گفت...

شاید بزرگ می شویم...
شاید بهتر باشد بگوییم حقیر می شویم...

کلمه ی بزرگ از آن کلمه های قشنگه نه؟ و خیلی از کلمات قشنگ را بد استفاده کرده ایم.
بزرگ همیشه مرا یاد دریا می اندازد... و دریا عمیق است... و دریا زنده است... و دریادر دلش خیلی چیز ها دارد... نه، شازده کوچولوی بزرگ؟