پائولو کوئیلو خیلی زود در ایران هم مانند دیگر جاهای دنیا شناخته شد، گرچه ایرانی ها به خاطر برداشت هایی که از کتاب های مولوی داشت و در کتاب هایش به آنها اشاره نکرد، از او رنجیدند. این برگردان نسخه ی انگلیسی کتاب Alchemist با ترجمه ی Alan R. Clarke است.
نام پسر سانتیاگو(1) بود.گرگ و میش به تاریکی می زد که پسر با گله اش به کلیسای متروکه ای رسید. سقف مدتها پیش فروریخته ، و چنار تنومندی در جایی که زمانی محل نگهداری اشیای مقدس بود روییده بود.
تصمیم گرفت شب را آنجا بگذراند. مطمئن شد که همه ی گوسفندها از در مخروبه وارد شدند، سپس چند تکه تخته در مقابل آن قرار داد تا گله در طول شب سرگردان نشود.گرگی در منطقه نبود، اما یک بار حیوانی شب هنگام گم شده بود و پسر مجبور شده بود تمام روز بعد را به جستجویش بگذراند.
کف زمین را با کتش جارو کرد وبا کمک کتابی که به تازگی خواندنش را تمام کرده بود، به جای بالش، دراز کشید.با خودش گفت که باید خواندن کتاب های قطورتری را شروع کند: آنها دیرتر تمام می شوند، و بالش های راحت تری می سازند.
هنوز تاریک بود که بیدار شد و نگاه کرد، او توانست ستاره ها را از میان سقف نیمه ویران ببیند.
با خودش فکر کرد، می خواهم کمی بیشتر بخوابم. آن شب همان رویای هفته ی پیش را به خواب دیده بود و یک بار دیگر پیش از آن که به پایان برسد، بیدار شده بود.
برخاست ، عصایش را بالا برد و شروع کرد به بیدار کردن گوسفند هایی که هنوز خواب بودند. او می دانست ،کمی پس از بیدار شدنش، بیشتر گله اش نیز به حرکت در می آیند. گویی نیرویی اسرارآمیز زندگی اش را با زندگی گوسفندانی که دو سال گذشته را با آنها گذرانده بود و آنها را به جستجوی غذا و آب میان ییلاقات رهبری کرده بود، پیوند می داد.زیرلب گفت" آنها جوری به من عادت کرده اند که برنامه ی زمانی مرا می داند".لحظه ای به فکر فرو رفت، دریافت که ممکن است جور دیگری باشد: او دارد به برنامه ی زمانی آنها عادت می کند.
نام پسر سانتیاگو(1) بود.گرگ و میش به تاریکی می زد که پسر با گله اش به کلیسای متروکه ای رسید. سقف مدتها پیش فروریخته ، و چنار تنومندی در جایی که زمانی محل نگهداری اشیای مقدس بود روییده بود.
تصمیم گرفت شب را آنجا بگذراند. مطمئن شد که همه ی گوسفندها از در مخروبه وارد شدند، سپس چند تکه تخته در مقابل آن قرار داد تا گله در طول شب سرگردان نشود.گرگی در منطقه نبود، اما یک بار حیوانی شب هنگام گم شده بود و پسر مجبور شده بود تمام روز بعد را به جستجویش بگذراند.
کف زمین را با کتش جارو کرد وبا کمک کتابی که به تازگی خواندنش را تمام کرده بود، به جای بالش، دراز کشید.با خودش گفت که باید خواندن کتاب های قطورتری را شروع کند: آنها دیرتر تمام می شوند، و بالش های راحت تری می سازند.
هنوز تاریک بود که بیدار شد و نگاه کرد، او توانست ستاره ها را از میان سقف نیمه ویران ببیند.
با خودش فکر کرد، می خواهم کمی بیشتر بخوابم. آن شب همان رویای هفته ی پیش را به خواب دیده بود و یک بار دیگر پیش از آن که به پایان برسد، بیدار شده بود.
برخاست ، عصایش را بالا برد و شروع کرد به بیدار کردن گوسفند هایی که هنوز خواب بودند. او می دانست ،کمی پس از بیدار شدنش، بیشتر گله اش نیز به حرکت در می آیند. گویی نیرویی اسرارآمیز زندگی اش را با زندگی گوسفندانی که دو سال گذشته را با آنها گذرانده بود و آنها را به جستجوی غذا و آب میان ییلاقات رهبری کرده بود، پیوند می داد.زیرلب گفت" آنها جوری به من عادت کرده اند که برنامه ی زمانی مرا می داند".لحظه ای به فکر فرو رفت، دریافت که ممکن است جور دیگری باشد: او دارد به برنامه ی زمانی آنها عادت می کند.
-----------
1- Santiago