۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه

کیمیاگر- بخش نخست

پائولو کوئیلو خیلی زود در ایران هم مانند دیگر جاهای دنیا شناخته شد، گرچه ایرانی ها به خاطر برداشت هایی که از کتاب های مولوی داشت و در کتاب هایش به آنها اشاره نکرد، از او رنجیدند. این برگردان نسخه ی انگلیسی کتاب Alchemist با ترجمه ی Alan R. Clarke است.

نام پسر سانتیاگو(1) بود.گرگ و میش به تاریکی می زد که پسر با گله اش به کلیسای متروکه ای رسید. سقف مدتها پیش فروریخته ، و چنار تنومندی در جایی که زمانی محل نگهداری اشیای مقدس بود روییده بود.
تصمیم گرفت شب را آنجا بگذراند. مطمئن شد که همه ی گوسفندها از در مخروبه وارد شدند، سپس چند تکه تخته در مقابل آن قرار داد تا گله در طول شب سرگردان نشود.گرگی در منطقه نبود، اما یک بار حیوانی شب هنگام گم شده بود و پسر مجبور شده بود تمام روز بعد را به جستجویش بگذراند.
کف زمین را با کتش جارو کرد وبا کمک کتابی که به تازگی خواندنش را تمام کرده بود، به جای بالش، دراز کشید.با خودش گفت که باید خواندن کتاب های قطورتری را شروع کند: آنها دیرتر تمام می شوند، و بالش های راحت تری می سازند.
هنوز تاریک بود که بیدار شد و نگاه کرد، او توانست ستاره ها را از میان سقف نیمه ویران ببیند.
با خودش فکر کرد، می خواهم کمی بیشتر بخوابم. آن شب همان رویای هفته ی پیش را به خواب دیده بود و یک بار دیگر پیش از آن که به پایان برسد، بیدار شده بود.
برخاست ، عصایش را بالا برد و شروع کرد به بیدار کردن گوسفند هایی که هنوز خواب بودند. او می دانست ،کمی پس  از بیدار شدنش، بیشتر گله اش نیز به حرکت در می آیند. گویی  نیرویی اسرارآمیز زندگی اش را با  زندگی گوسفندانی که دو سال گذشته را با آنها گذرانده بود و آنها را به جستجوی غذا و آب میان ییلاقات رهبری کرده بود، پیوند می داد.زیرلب گفت" آنها جوری به من عادت کرده اند که برنامه ی زمانی مرا می داند".لحظه ای به فکر فرو رفت، دریافت که ممکن است جور دیگری باشد: او دارد به برنامه ی زمانی آنها عادت می کند.
-----------
1- Santiago

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

زندگی

این مطلب را به دعوت  استادم انسان بزرگ 
و براساس فراخوان رهروزندگی  وبلاگ رودرانر نوشتم.

 آره، من می شناسمش، خودشه.همون چشم ها، همون نگاه.با سرعت به من نزدیک می شد. هیجان زده بودم. چیزی توی دستش بود.
یکباره، کلی خاطره برام زنده شد. هنوز یه بچه بودم با دو خواهر و یک برادر دیگه! با پدرش اومده بود.یه پسربچه ی کوچیک با موهای طلایی بلند، و چشمای براق و کنجکاو. راستش یادم نیست چی پوشیده بود. اخه ما خانوادگی به چشم ها و نگاه ها علاقه مندیم. چشم ها همه چیز آدم ها را رو می کنه! فک کنم واسه همین از این عینک سیاه ها میزارن. یک کاسه ی کوچیک دستش بود. گوشت و استخوان ته مونده ی غذا. پدرش گفت:«نترس، برو جلو». و پسرک آروم جلو اومد. با نگاهی مهربان و کمی ترس کودکانه آروم کاسه را خالی کرد جلوی نگاه من. یه نگاه بهش انداختم و شروع کردم به خوردن. بقیه هم اومدن.برادر خواهرامو میگم. پسرک می خندید. بالا پایین می پرید. به ما نگاه می کرد بعد به پدرش و مرتب می گفت:«بابا میخورن! بابا میخورن! من بهشون غذا دادم»«آره پسرم»...
دیگه خیلی بهم نزدیک شده بود. خواستم دمم را تکون بدم، بهش بگم که می شناسمش که یکباره پهلوم تیر کشید. نگاه کردم دیدم سنگ دوم هم داره میاد. یک کم عقب رفتم و با چشمای خیره نگاش کردم. اما سنگ بعدی اومد. فک می کنم آدم ها نگاه ها تو خاطرشون نمی مونه. آروم فرار کردم و چند بار رومو برگردوندم عقب.اما باز هم دنبالم بود. اینقد غرق نگاش شده بودم که متوجه دو تا بچه ی دیگه ای که همراش بودن نشده بودم. هنوز دنبالم می دویدن. با سر و صدای انسان های شکارچی اولیه! سنگ بعدی او مد. جاخالی دادم. دیگه بی خیال پشت سر شدم. با تمام وجودم شروع کردم به دویدن. خیلی دور شده بودم. دیگه صداشونو نمیشنیدم. رفتم پشت یه تپه ی کوچیک دراز کشیدم. نفس نفس می زدم. تمام بدنم درد می کرد. شروع کردم به لیسیدن زخمام. یکی از سنگها بد جور پهلوم را خراش داده بود. چشمامو بستم. شاید بتونم اینجا کمی استراحت کنم.
خاطره ها دوباره اومدن سراغم...
آروم  توی کوچه راه میرفتم که یه پسر بچه منو دید. من نگاهش کردم. پسر بچه شروع کردن به گریه کردن ودویدن. من دنبالش رفتم. می خواستم بگم ... گرچه می دونستم اون زبونمو نمی فهمه. اما ما خانوادگی عاشق بازی کردنیم. اون می دوید و من هم دنبالش با سر و صدا و شادی. که یکباره سنگی بهم خورد. پسربچه خودشو انداخت تو آغوش پدرش. نفس نفس میزد. دلم به حالش می سوخت.کمی دورتر وایسادم و دمم را تکون  دادم. می خواستم بگم من کاری نکردم.« نترس پسرم. ترس نداره که. بیا این سنگو بگیر. بزنش. نترس. بزن». من گیج بودم و فقط نگاه می کردم. پسرک ترسون و لرزون یک سنگ زد اما افتاد جلوی پام. «محکمتر» و... سنگ بعدی خورد به پام. با ناله ای در رفتم. دیگه کنجکاوی فایده ای نداشت.
توی همین خیالات بودم که یکباره حس کردم. موهام داره خیس میشه. تا اومدم خودمو تکون بدم که آب موهامو بپاشم به اطراف، سوزشی عمیق را توی پشتم حس کردم. ترسیدم. کمی از تپه دور شدم. به بالا نگاه کردم. سه تا پسربچه بالای تپه می خندیدند. و دوباره باران سنگ. دوباره شروع کردم به دویدن. دیگه پشت سرم را نگاه نکردم. خیلی که دور شدم، برگشتم به سمت تپه. پسر بچه ها هنوزم بالای تپه بودن.

چند ماه بعد با یک ماشین تصادف کردم. یک پامو از دست دادم. شدم یک سگ شل.

حالا یه گوشه نزدیک خونه های آدم ها درازمی کشم.یه روز یه دختر بچه با مامانش اومد و ته مونده های غذاشو برام آورد. یه روز هم یه پیرزن... .

میگن این روزابا تفنگ افتادن به جون سگ ها. شهرداری جایزه گذاشته...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سه‌شنبه

نفر دوم

از وقتی به خاطر دارم، همیشه یه دوست نزدیک در زندگی ام داشته ام.
هیچ گاه خیلی تنها نبوده ام؛
و هر وقت هم تنها شده ام، خیلی زود کسی در مسیر زندگی ام قرار گرفته است.
و خوشبختانه همه،  دوستانی بوده اند که همیشه می شود رویشان حساب کرد.
با وجود این همیشه یک مشکل بزرگ وجود داشته است
مشکلی که فهمیدنش وقت زیادی از من گرفت
قضیه خیلی هم پیچیده نیست
هر وقت خواسته ام لباس یا عطر بخرم دوستی داشته ام که در این باره خیلی از من آگاه تر بوده است.
هر وقت خواسته ام در زمینه ی کاری ام گامی بردارم، دوستی داشته ام که بتوانم از او کمک بگیرم.
هر وقت خواسته ام به فلسفه ی زندگی ام بیندیشم، یک دوست فیلسوف داشته ام.
هر وقت دنبال پول در آوردن بوده ام، یک دوست تاجرپیشه با طرح های جالب داشته ام.
و همین طور خیلی چیزهای دیگر...
راستش من توی خیلی از این چیزها خودم هم  خوب هستم؛
- حتا گاهی بهتر از دوستانم -
اما همیشه به دوستانم اعتماد کرده ام.
همیشه نفر دوم بوده ام.
آنقدر که نفر دوم بودن جزیی از شخصیت من شده است.

 دوست داشته ام شاگرد دوم باشم!
اگر توی جمعی خواسته ام حرفی بزنم، همیشه منتظر بوده ام که نفر اول حرفش را بزند تا نوبت من برسد.
همیشه فکر کرده ام یک معاون از یک مدیر بهتر است و توجیه کرده ام که مسؤولیت کمتری دارد.
و باز هم همین طور خیلی چیزهای دیگر...

حالا من مشکلم را فهمیده ام و برای خودم نسخه نوشته ام:
 خود خواه باش
 خود خواه باش
 خود خواه باش



۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه

ت ن ه ا ی ی

.
تنهایی
نواختن موسیقی دستان خویش
چشمان بسته
بی قراری سرانگشتان
مو ج های در هم آمیخته ی صدا
هوا دورتر
دیوراها دورتر
پنجره ها دورتر
.
پناه آورده ام به غار
از شکاف دیوار ها آب زبانه می کشد!
فرو خواهد ریخت
بگریزیم
پناه بریم به رود
گیرم که باران گونه ها مان را خیس کند
دست کم تن ها مان را درسته از آب می گیرند
.
شب
آتش بی قرار تر است
یا چشمان من
حکم
از این قرار نبود
تنهایی
چند نفس مانده تا تو
بانو
.

.

۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

جیغ

بگذار خود را بیاویزم از این درخت سیب
اینجا
درختان
همه
میوه ی ممنوعه می دهند

خوشبخت ها نمی دانند
دیگران
یا شاعرند
یا دیوانه
یا پیامبر

افسوس!
دست های این سه تهی است

بگذار خود را بیاویزم از این درخت سیب

تا این بار مرا آواره ی کدام سیاره کند
سرنوشتی که من و خدا و شیطان به اتفاق رقم می زنیم

-------
1- فیلسوف ها هم پیامبرند.

۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

ترس

دیروز موهایت
امروز دست هایت
...
از فردا می ترسم
فردا
شاید
نگاهت را نیز از یاد برده باشم

۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه

خواب

چیزی به پایان نمانده است
همه پای چوبه های دار به انتظاریم
هیچ کس تقلایی نمی کند
افسراعدام دلش به حال من می سوزد
- تو خطای بزرگی نداشته ای. شاید بشود کاری کرد.
می رود...
من اما آماده ام
آرامم و منتظر
به گردنم فکر می کنم
و فشاری که طناب بر آن می آورد
طناب را می بینم و تار و پود به هم ریخته اش را
که برای فشردن گردنم تلاش می کند
بالاخره خواهم فهمید بعد از مرگم چه خواهد شد
کمی امید وار می شوم به ماندن بیشتر
بعد دوباره خیره می شوم به چوبه ی دار
از داشتنش حس خوبی دارم
پدر می گوید:
- خوش به حالش، مرگ خوبی داشت
آرامم
 سبک تر می شوم
انگار همه چیز پای چوبه ی دار اتفاق نمی افتد
کنجکاوی تمام وجودم را فراگرفته
امیدوارم
چشم هایم هنوز ازگریه های دیشب گرم است
و انگار آنقدر خوابیده ام که هرگز خسته نخواهم شد
افسر اعدام دیرکرده است
باید جانشینی داشته باشد اینجا
به مرگم امیدوارتر می شوم
و به پس از آن بیشتر
چیزی به پایان نمانده است

پای چوبه های دار
همه به انتظاریم
همه امیدوار
...