۱۳۸۷ تیر ۲, یکشنبه

رقص ناتمام

با همه ی سازهای من برقص
با همه ی سازهای من
برقص بانو

با چشمان بسته برقص
رو به آسمان
بگذار بنگرم حجم صورت ات را
زیر نور ماه

۱۲ نظر:

human being گفت...

و اگر با هر سازی که زدی، نرقصید؟
و اگر چشمانش را
رو به آسمان
زیر نور ماه
نبست؟
.
.
.
تو برقص...
نگذار این رقص ناتمام بماند...

مسعود گفت...

کمی خودخواهانه نیست؟ او اگر رقصنده باشد بی ساز هم می رقصد.
او چشمش را ببندد و تو او را نگاه کنی؟رو به آسمان باشد آنوقت تو کجایی؟
چشم در چشم هم برقصید،هماهنگ و همنوا تا به آهنگ بی آهنگی و نوای بی نوا یی برسید.هر دوتان باشید و یکی باشید.

The Little Prince گفت...

یقین ندارم
اما فکر می کنم کلاغ اولین استاد انسان روی زمین بوده است.

آدم بزرگ
نمی دانم کلاغ ها هم خواب می بینند یا نه؛ یا اگر خواب می بینند خواب هایشان چه شکلی است؛اما صورت زیر نور ماه تنها حجمی است که من به خواب دیده ام.
نمی رقصید
آرام بود
لبخندی بر لب داشت
چشمانش باز بود
اما نگاهی نداشت
نفس نمی کشید اما

نمرده بود
نخوابیده بود
مرا حس می کرد
...


...
و من
طوافم نا تمام ماند...

دستان را باز می کنم
مثل چهار سوی جغرافیای تو
می خواهم برقصم
اما...
زیادی سنگین شده ام
صلیب تنم را کجا پهن کنم استاد؟

بگو با چشمان بسته برقصد زیر نور ماه

The Little Prince گفت...

مسعود جان
نمی دانم چرا یاد این جمله افتادم:
" مرا بخوانید تا شما را اجابت کنم." خدای مهربان تنها

خودخواهانه است
خوب می دانم
من اما دیگر تاب چشمان باز را ندارم...

delhidreams گفت...

do u write everythng in arabic
/farasi?
loved the little prince qoute on Human's post, i love him a lot

The Little Prince گفت...

Dear adi
The little Prince is childhood for us.
I usually write in Persian(Farsi) but I like to write in other languages too.

هوس مبهم گفت...

خوش اشتها هم که تشریف دارید!! ;)

The Little Prince گفت...

هوس مبهم (ترش و شیرین عزیز)
سلام
بچه که بودم اشتهای خوبی داشتم.
راستش بچه که بودم بلد بودم چجوری از هر چیز ساده ای لذت ببرم.
اما حالا نمی دونم باز هم می تونم سرشار از یه هوس مبهم بشم.
دنیای بزرگترها خیلی قشنگ نیست،اما...


شاید...

آره

هنوزم میشه با چشمای باز و خندون به یه آبنبات نگاه کرد.

هوس مبهم گفت...

چطوری؟ نکنه برگشته باشی سیاره ت؟

The Little Prince گفت...

اینجام
دنبال آب نبات های ترش و شیرینم.

human being گفت...

یه بار خواب دیدم ... خیلی سال پیش... یه جنازه ی در حال پوسیدن را چند نفر آوردند گذاشتند روی یه میز چوبی قدیمی ... میز و فضای اتاق که دیوار های سنگی داشت انگار مال چند قرن پیش بود...
توی جنازه ی در حال پوسیدن.. حتی انگار کرم ها هم می لولیدند... من همینطوری نگاه می کردم... بعد یکهو همه چیز انگار بر عکس بشه... جنازه شروع کرد به ترمیم شدن... خبلی سریع جلوی چشم من تمام پوسیدگی ها و زخم ها ترمیم می شدند و یک پوست سالم و سفید و زیبا بر تنی سالم شکل می گرفت... بعد جنازه جان گرفت... بر روی میز چوبی قدیمی در آن اتاق نیمه تاریک ایستاد... انگار وجودش آن جا را روشن می کرد... بسیار زیبا و آسمانی بود... من فقط توانستم بگویم... مسیح!

ناشناس گفت...

سلامی گرم از شهری دور بر تو ای مسافر تنهای شب

درودم را به گرمی خورشید سوزنده تابستان شهرم پزیرا باش

پیروزی و موفقیتت را در ساخت این وبلاگ زیبا تبریک و تهینت گفته و برایت ارزوی موفقیت هر چه بیشتر در سایر موارد زندگی از خداوند باریتعالی خواستارم

شاد و سربلند زیر درگه احدیت باشی

ارادتمند
خواهر کوچکت و کوچکترین دوستت
رایا
یا حق