سرد است
تاریک است
می ترسم
دست هایم می لرزند
بگو
با این جنازه چه کنم؟
می خواهم همه جا باشم
می خواهم همه کس باشم
جای همه بگریم
جای همه بخندم
اینجا جای من خیلی تنگ است
من نان نمی خواهم
از خوشه های گندم بگذر
فریاد های من همه زمزمه می شوند
هیچ کس ترانه ی مرا از بر نیست
اینجا هیچ کس با من نمی رقصد
زمین را دوست نمی دارم
از خوشه های گندم بگذر
گرسنه می مانم
تشنه می مانم
زخم می خورم
کشته می شوم اینجا
می شنوی ؟
از خوشه های گندم بگذر
باور کن دست هایم می لرزند
من نمی خواهم
نه! من نمی خواهم
نمی خواهم خون برادرم را بریزم
پدر!
بیا گندمزار را فراموش کنیم
از خوشه های گندم بگذر
۵ نظر:
جنازه را در آغوش خاک بگذار
گندم ها از او مراقبت خواهند کرد
به شرق بهشت برو
به شرق بهشت...
آنجا که همواره
در تب
و تاب
بر پستی
و بر بلندی
خواهی بود
...
پدر و گندم ها را واگذار
تو دیگر بزرگ شده ای
آنجا زندگی خود را خواهی داشت...
و خوشبخت خواهی بود
اگر
تب را با تاب
پستی را با بلندی
کم را با زیاد
و نان را با جان
قیاس نکنی
...
قیاس نکنی
...
آنگاه
لرزش دستهایت
تلاطم امواج رقص خواهد شد
رقصی که ترانه اش را
عشق خواهد خواند...
آدم بزرگ ( وقتی می گویم بزرگ منظورم از جنس بزرگترها نیست)
سلام
دیشب وصیت نامه ی دکتر شریعتی را می خواندم. جمله ای از توماس ولف را در وصیت نامه اش آورده است. حس کردم پاسخی به من است:
" نوشتن برای فراموش کردن است نه به یاد آوردن. "
حس می کنم برای "شدن" باید با گذشته هایم درگیر شوم.
ممنونم
قلب که آلوده باشد دست هم آلوده است.
دستهای آلوده لرزانند.قلبت را پاک کن.دستت هم پاک می شود.دست پاک میزان است .گندم برای همه ست.گندم را میان همه قسمت کن.صدایت را همه میشنوند.با تو همه میرقصند.
مسعود بزرگ
سلام
قلب بزرگی داری
خیلی بزرگ
ممنونم
برایت می خواستم بنویسم
که خیلی درست گفتی ... حتما حتما باید با گذشته ها درگیر شد اما بدون درگیری... هم با گذشته ی شخصی مان و هم با گذشته ی قومی و انسانی مان...
آن وقت رها می شویم...
وقتی گذشته را به یاد آوردیم... فراموشش می کنیم، شازده... اما اگر فراموشش کنیم و از آن فرار کنیم همیشه در خاطرمان است...
من تجربه کرده ام... خیلی آرامش بخش است وقتی روبرو می شوی با آن و حلاجی اش می کنی و می فهمی و می گذری...
باشی...
ارسال یک نظر