۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۴, سه‌شنبه

شهر بانو

صداي گام هاي تو را مي شناسم انگار
کيستي غريبه؟
از کجا مي آيي که نگاهت اين همه آشناست
به من بگو
کجا ديده ام تو را پيش از اين؟

از شهر سياه مي آيم
از شهر سفيد
از شهر راه آهن
از شهر معلق
مسافر شهر شطرنجي ام
با سه فرشته مي آيم از کنار رود بزرگ آرام

از شب شعر مي آيم ، از شهر قصه
از تابستان شرجي نفسگير، از دلهره ي شيرين پاييز ديدار

از شهر سکوت مي آيم
از شهر ناگهان فرياد

از پشت بام شب هاي داغ بيداري
از ميان دود و اشک و ماه
و زمزمه هاي شازده کوچولوي شاملو

از چهار راه شلوغ مي آيم
از کيانپارس روزهاي تعطيل

بوي قليان قهوه خانه ي پارک ساحلي مي دهم
دو سيب
نعناع
پرتقال
و صداي فرهاد که مي خواند
جمعه ها خون جاي بارون ميباره

با همهمه ي مرغ هاي دريايي مي آيم
براي خرده هاي نان

از شهر پيرمرد فالگير و قايق هاي عزادارغروب

غريبه نيستم
کودکي از کودکان گمشده ام
مسافري از مسافران شطرنجي شهر

با چشماني خيس مي آيم
از عشق و خاطره

از شهر تو مي آيم
دستمالي به من بده

بايد اشک هايم را پاک کنم بانو

۲۱ نظر:

بانوي جشنواره زمستان گفت...

از صبح تا حالا چندين بار خوندم اين شعر رو
چند بار بغض كرده باشم ، خوب است؟
چند بار تا اهواز رفته باشم، خوب است؟
چند بار بوي شرجي اهواز در سرم پيچيده باشد ، خوب است؟
...
...
....
.....

The Little Prince گفت...

سلام بانو
خیلی سخت بود برای اهوازم چیزی بنویسم

چند بار میان خاطره هایم گم شده باشم، خوب است؟
چند بار بی اختیار اشک ریخته باشم، خوب است؟
نمی دانی چقدر دلم گرفت که امانیه و ساعت را ننوشتم، آش راه آهن راننوشتم،دانشگاه را ننوشتم، بچه ها را ننوشتم، و خیلی چیزهای دیگر را...
خوشحالم که برای تو هم معنایی داشته است.خیلی خوشحالم.

بانوي جشنواره زمستان گفت...

من نمي دونستم كه شازده كوچولو از اهواز اومده !
چمران بودي؟ و شايد هم78؟

The Little Prince گفت...

سلام بانو
اهواز قسمتی از زندگی منه
چمران بودم
78 نه!

راستی!
شازده کوچولو از اخترک ب 612 اومده!

بانوي جشنواره زمستان گفت...

612 شماره چي بوده ؟

The Little Prince گفت...

اسم اخترکی که شازده کوچولو ازش اومده بود "اخترک ب 612" بود.
داستان شازده کوچولوی آنتوان دو سنت اگزوپری را که خوندی. ترجمه ی احمد شاملو!
http://www.shamlou.org/thelittleprince/text/04.html

human being گفت...

روزی که این رود را نقاشی کردی...

human being گفت...

روزی که این رود را نقاشی کردی...
چند بار...
شازده کوچولو!
چند بار...
صندلی ات را جابجا کردی...
برای دیدن غروب خورشید؟

مسعود گفت...

سلام شازده شوریده
بوی شراب می دهد،خربزه در دهان مکن!
از دلهره هایت بگو.
سالهاست که آن سه فرشته را تارانده اند.
اهواز شهر عدد و معدود است:سه دختر،چهار شیر،پنج نخل،شش....،هفت جام نرگس .
برای عدد شش چه معدودی بگذاریم؟
شاعر؟عاشق؟غریبه؟مسافر؟

The Little Prince گفت...

انسان بزرگ
نمی دانم چند بار
نمی دانم

غروب ها را هم نشمرده ام
اما غروب های من همه خیس بودند...

The Little Prince گفت...

مسعود جان
اهواز شهر خاطره هاست
شهر گرما
شهر عشق
شهر کودکی
شهر سادگی
شهر شاعر و مسافر و غریبه و عاشق
اهواز شهر واژه هاست...

ناشناس گفت...

خيلي عالي بود , من هم بدجوری دلم برای چمران و اهواز تنگ شد .

The Little Prince گفت...

ممنونم سارا خانم!

human being گفت...

"مرگ آنقدر بزرگ نیست که دست های مرا بگیرد
درست مثل زندگی"

وای این چی بود برایم نوشتی...؟
شازده تو شاعری... خیلی شاعری...
نه به خاطر اینکه شعر می گویی
نه! به خاطر اینکه شعر تو را می گوید...
چیزی هست از جنس "صادقانه"... از جنس نگرانی شازده کوچولو برای گلش که مبادا گوسفند آن را خورده باشد... و آن چیز این جا گم شده...

human being گفت...

غروب های خیس
بی شماره اند...
شاید هم بی شمار...

The Little Prince گفت...

آدم بزرگ
سلام
شاید خودم را گم کرده ام
باید برای روزنامه آگهی بفرستم( یاد فروغ بخیر)
شاید یک روز پیدا شوم
آن وقت روزنامه را که ببینم، لبخندی میزنم و می پرسم: " کی برای من آگهی داده؟ من که گم نشدم!"
جواب می دهم:" خودت!"

نوشتن برام خیلی سخته، واسه همین دوسش دارم.
ممنونم!

human being گفت...

یکهو شک کردم که منظورم را متوجه شده ای یا نه... یه موقع می گوییم فلان چیز گم شده... خوب یعنی فعلا نیست و کسی هم شاید ندونه کجاست... اما یه وقت می گوییم فلان چیز اینجا گم شده ... این یعنی می دونم اینجاست... اون چیزی که گفتم، اینجاست ... مطمئنم! و وقتی اون چیز اینجا گم شده ... نشونه ی اینه که تو گم نشدی ...
:)
من فقط آدمم...البته در آن هم جای شک هست...
من هم ممنونم
نوشتن برای من آسونه
D:
اما برای این دوستش ندارم ... شاید فقط برای اینکه آدم ترم می کند...
باشی همیشه

The Little Prince گفت...

سلام آدم بزرگ
خواستم چیزی بنویسم
اما وقتی شما حرف میزنی، بهتر من فقط بشنوم.

human being گفت...

?!
شاعر ها اینطوری فحش می دهند؟!
:)

The Little Prince گفت...

آدم بزرگ
سلام
حس می کنم آدم ها اگر بلد بودند حرف بزنند دیگر کسی شعر نمی گفت.
خوب می خوانی
خوب می فهمی
گاهی حس می کنم جلوتر از من حرفم را می دانی!

نمی دانم شاعرها چگونه اند
هرگز جای یک شاعر نبوده ام

به یاد می آورم:
کلاغ به من آموخت چگونه مرده ی برادرم را خاک کنم.

human being گفت...

شاعرها همان ها هستند که وقتی مرده ی برادرشان را خاک کردند... نتوانستند چیزی راکه در دلشان بود خاک کنند و آن چیز شد شعر... و شعر همیشه کتاب شعر نمی شود... گاه می شود خود زندگی

شاعر کوچولو... شعرت را بگو! کاری به آدم بزرگ ها نداشته باش...شاید شعرهایت مرهمی بر ندانستگی شان... مان... باشد...