خسته ام
خسته ام بانو
چگونه باور کنم؟
به من بگو
آیا این دست های مرده دوباره سرشار خواهد شد؟
آیا دوباره تپش های قلبم با صدای نفس هایم همگام خواهد شد؟
آیا اندوه سال های بی کسی فراموشم خواهد شد؟
سال های بدون کودکی
سال های بهارهای خاک گرفته
و تابستان های شور
سال های خزان های ابدی
و زمستان های نا امید
گفتی بهار می آید
به من بگو
بهار با هزار رنگ روشن و شاد هم که بیاید
با تن خسته ی من چه خواهد کرد؟
یاد ت هست؟
چند بهار آمد و رفت!
و من هنوز
کودک مرده ی خویش رادر آغوش دارم
جاده ای که نشانم دادی
مرا به جایی نمی برد
و نشانه های تو بیشتر سرگردانم می کند
خسته ام بانو
خسته
کاش می توانستم کودک مرده ام را رها کنم
اما هنوز هم چیزی در نگاه سردش می درخشد
گرچه باران ستاره نیست
اما خدا می داند
شاید...
شاید سهراب مرا هم امید بخشایشی باشد