اما بعضی از آنها کمی بیشتر وقت می برد که بیدار شوند.پسر یک به یک آنها را با نام خواند و با عصایش تکان داد.او همیشه اعتقاد داشت که گوسفند ها می توانند زبانش رابفهمند. پس، گاهی بخش هایی از کتاب هایش که احساسی را در او برمی انگیخت، برایشان می خواند یا زمانی دیگر، از تنهایی و شادی یک چوپان در دشت ها برایشان می گفت. گاهی اوقات که ازروستایی می گذشتند، چیزهایی که درآن دیده بود را برایشان توضیح می داد.
اما در چند روز گذشته او تنها از یک چیز برایشان حرف زده بود: یک دختر؛ دختریک بازرگان که در روستایی که حدود چهار روز دیگر به آنجا می رسیدند، زندگی می کرد. او تنها یکبار، سال پیش به آن روستا رفته بود.بارزگان صاحب مغازه ی خشکبار بود و همیشه می خواست که پشم گوسفندان در حضورش چیده شود، چرا که نمی خواست گولش بزنند. دوستی درباره ی مغازه به او گفته بود و او گوسفندانش را آنجا برده بود.
پسر به بازرگان گفت:" من احتیاج دارم کمی پشم بفروشم".
مغازه شلوغ بود، و مرد از چوپان خواست که تا بعد ازظهر صبر کند. برای همین پسر روی پله های مغازه نشست و کتابی از کیسه اش در آورد.
" نمی دانستم چوپان ها بلدند بخوانند." این را صدای دختری پشت سرش گفت.
دختر از نوع دختران منطقه ی اندلس(1) بود، با موهای سیاه لخت، و چشمانی که فاتحان شمال افریقا(2) را تداعی می کرد.
" من اغلب از گوسفندانم بیشتر از کتاب ها یاد می گیرم" او این گونه پاسخ داد. در طول دو ساعتی که آنها صحبت کردند، دختر به او گفت که دختر بازرگان است، و از زندگی اش در روستا گفت، اینکه در روستا هر روز مثل روزهای پیش است. پسر برای او از ییلاقات اندلس گفت و خبرهایی از شهر هایی که در آنها توقف کرده بود. این نسبت به حرف زدن برای گوسفندها تغییر دلپذیری بود.
----------
1- Andalusia
2- Moorish conquerors